محل تبلیغات شما



نشستم جلوش و همه چی رو براش گفتم. هم جنس نبود اما همدرد بود. 

آخر حرفام که رسیدم  دست کرد تو موهاش و خیره نگاهم کرد و گفت:

چرا تا طرفو محک نزدی دلت گیر کرد؟!  بدجور جاده خاکی رفتی!

جوش آوردم و گفتم: خودت میدونی که دوست داشتن مثل مردنه. اتفاقی و بی اختیار!  

بعضی اتفاق ها باعثش میشن. بعضی بیماری ها. بعضی حوادث ها. 

اما باز در آخر وقتی بخواد اتفاق بیافته هیچکس از دستش کاری برنمیاد!

دستشو تو هوا برای آروم کردنم ت داد و گفت: آره.  اما بیا یکم منطقی فکر کن راجبش.

اونم کار درست رو کرد! رفتنش کار بهتری بود! بودنتون باهم اشتباه بود! 

هر چه قدر هم که علاقه باشه وقتی تهش زجر باشه رفتن کار بهتریه! 

پوف کشیدم و گیر کردم به گوشه شالم. اونم یه مرد بود! 

با همون میزان غلظت منطق که تو سرش شناور بود. گفتم:  میبینی؟

فرق شما مردا با ما همینه! 

شما میخواین تو دوست داشتن هم منطقی باشین. عاقلانه و محتاط عمل کنید. 

اما ما فقط میخوایم دوست داشته باشیم. 

حاضریم هرجور برای دوست داشتنمون بجنگیم و پاش وایسیم 

حتی اگه تقاص زیادی قرار باشه براش بپردازیم! 

و راستش هیچوقت نفهمیدم کدوم بهتره!

عاقل بودن شما یا فقط دوست داشتن ما!



{محیا زند}


مامان بغلم کرد. موهامو نوازش کرد و گفت: خیلی وقته گذشته. آروم شده بودی. چرا امروز انقدر بهم ریختی دوباره ؟! 

دست کشیدم رو بغض قلمبه شده گلوم و گفتم: مامان دوست داشتن یه مریضیه. یه مریضی مثل میگرن. خوب شدنی در کارش نیست. آروم میگیره اما درمان نمیشه. شاید چند ماهی خبری ازش نباشه اما با یه تابش آفتاب به سر، با یه سروصدا زیاد،  با یه شیرینی زیاد یهو شروع میشه و هیچ راهی نداری جز اینکه خودتو تو سکوت یه اتاق تاریک زندونی کنی. 

دوست داشتن هم همینه. آروم میگیره و میزاره زندگیتو کنی اما با دیدن یه پیرهن آشنا، یه مکان پر خاطره ، یه موزیک  که روزهای زیادی رو باهاش گذروندی یهو مثل روز اول تمام اون همه درد و دوست داشتن رو تو وجودت زنده میکنه!

من میگرن دارم مامان!

 میگرن دوست داشتن! 

 



{محیا زند}



نبود! دلشوره چنگ انداخت رو دل و روحم! نکنه باز دیر کرده بودم برای "دوستت دارم" گفتن؟
دوستش پشت پیشخوان وایساده بود و انگار که روح دیده باشه نگاهم میکرد. میشناختم. چند ماه تمام مشتری چایی و کیک هاش بودم. رفتم جلوش و فقط یه کلمه پرسیدم:
+کجاست؟
تی به خودش داد و اخماشو کرد تو هم!
_ بعد از دوماه اومدی میپرسی کجاست؟ میدونی این دوماه بیخبری چی سرش اورده؟ میدونی دوماه خنده نیومده رو لبش؟
دلم گرفت. چکار کرده بودم یا خودم و سبز فرفری؟پا کوبیدم زمین و زجه زدم:
+کجاست؟!
حال خرابم رو که دید اخماش باز شد!
_ همون پارکی که اخرین بار باهم بودین! تو این دوماه بارون که میبارید میرفت همونجا!
راه افتادم سمت در. صدام کرد:
_خانم؟ اگه میخوای باز تنهاش بزاری و بری همین حالا برو! میدونی که به اندازه کافی درد داره تو زندگیش. اگه میشی مرحم برو. درد نشو براش!
میخواستم درد بشم و برم؟ نه. اینبار اومده بودم تا بحنگم براش! حتی اگه پسم هم میزد من پا پس نمیکشیدم!
رفتم تو پارک! چشم چرخوندم برای پیدا کردنش. دیدمش. رو یکی ازصندلی ها زیر بارون نشسته بود و چشم بسته سرشو گرفته بود به سمت آسمون. رفتم سمتش. موهای خیس شده اش ریخته بودن رو پیشونیش. وسوسه شدم دست بکنم تو موهای بورش و اینبار برعکس همیشه قصد نداشتم جلوی خودم رو بگیرم. هنوز متوجه اومدنم نشده بود. آروم دستمو کردم تو موهاش و از تو پیشونیش زدمشون کنار. چشماشو باز کرد و با اون سبزهاش گنگ نگاهم کرد! دستشو اورد بالا و دستمو از تو موهاش کشید بیرون و بوش کرد. انگار که خواب ببینه. لبخند زدم و روی زانو جلوش نشستم. هنوز مثل ادم های خواب آلود داشت نگاهم میکرد. دستمو کشیدم رو چشماش و بارون روشون رو پاک کردم و گفتم:
+ زیر بارون با این لباس کم سرما میخوری!
باورش شد خواب نیست. به خودش اومد و دستمو پس زد.عصبی و خسته گفت:
_بعد دوماه چرا اومدی؟ تازه داشتم خودمو قانع میکردم. چرا اومدی هیزم رو آتیش شدی ؟
+قانع برای چی؟
_ برای نبودنت.
+ اومدم که بمونم.
_نمیشه بمونی. خودتم خوب میدونی چراشو. ما وصله تن هم نیستیم.
+ فکر میکنی مهمه برام وصله ناجوریم برای هم؟
_ برای من مهمه. برای خانوادت مهمه. تو این دوماه نبودنت جون دادم اما کلی هم فکر کردم. این رابطه هرچند دوستانه شروع شد اما ادامه دادنش بیشتر از این اشتباهه. برو!
زیر سردی بارون گر گرفته بودم. چرا سهم ما ادما برای چیزهایی که دوست داریم همیشه نرسیدن بود؟
+ گفتم که. نیومدم که برم. اینبار اومدم که بجنگم!
دست کشید تو موهاش و نالید:
_ نزار این عذاب بیشتر شه. برو!
_ نزار این عذاب بیشتر شه. برو!
تو سبزهاش بی رحمی اجباری داشت موج میزد. از جاش بلند شد و راه افتاد که بره. با حرص و عجله از جام بلند شدم برم دنبالش که پاشنه های کفشم لای کاشی ها گیر کرد و با شدت خوردم زمین. صدای گرومپ زمین خوردنم رو که شنید هول کرده اومد سمتم و کمکم کرد بلند شم. نگرانی جای بی رحمی رو گرفته بود تو سبزی چشماش.
_خوبی؟ چیزیت نشد؟
اشک چشمام با اب بارون روی صورتم قاطی شده بود.
+ نه خوب نیستم.داری میری!
_ فکر میکنی خودم دوست دارم برم سرتق لعنتی؟ مجبورم. میفهمی؟ مجبور. بخاطر خودته. میدونی مشکلات زندگیمو. بودنت با من اشتباهه. پر از درده.
+ به کی بگم من این اشتباه رو دوست دارم؟ اگه بودنت درده. نبودنت برام مرگه!
و هق هق زدم. اشک تو سبزی چشمای اون هم پر شده بود. اشکای مخلوط با اب بارون رو از روی صورتم پاک کرد.
_ سرتق خنگ من. تباه میشی با من. بفهم بخاطر دوست داشتنته که میخوام بری. نمیخوام تباه شدنت رو ببینم کنار خودم.
+ سبز فرفری من. بلاخره بعد از سال ها تونستم یکی رو دوست داشته باشم. بلاخره یخ قلبم رو یکی شکست و روح رو به چشمام برگردوند. تباه شدنم میدونی چیه؟ اینکه این قلب له شدم دوباره له بشه! چی میمونه ازش بعد رفتنت؟ اینبار دیگه واقعا میمیرم. مردنم رو میخوای ببینی یا تباه شدنم رو؟
دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام و زل زد تو خیسی چشمام. داشت میفهمید دردمو. حرفمو. ترسمو.
_ دردت به جونم. چکار کنم تا مردنت رو نبینم؟
+بجنگ برام! حتی اگه زخم هم میشم بجنگ برام.
_خانوادت؟
+تباه شدنمو به مردنم ترجیح میدن!
فقط نگاهم کرد.با سبزهایی که عجیب سر دوراهی قرار گرفته بودن.رفت سر جای قبلیش نشست و دستشو کرد تو موهاش. من اما همونجا وایسادم. من نقشمو بازی کرده بودم تو نگه داشتن این رابطه. حالا اون بود که باید میجنگید. ده دقیقه ای گذشت. هنوز تو فکر بود. فکر کردنش زیاد داشت طول میکشید. تلنگر نیاز داشت. چند قدم عقب رفتم و وانمود کردم دارم میرم. صدای تق تق پاشنه هام رو که شنید هراسون سرشو بلند کرد و فهمید دارم میرم. همچنان آروم اروم داشتم عقب میرفتم. با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و بازومو گرفت.
_داری میری؟
+ خودت خواستی رفتنم رو!
_گفتی اومدی که بجنگی!
+آره. اما برای مردی که حاضر باشه برام بجنگه. من وقتی همرزمم پشتمو خالی کنه چطور با یه دنیا مبارزه کنم؟
هیچی نگفت. میدونستم که داره تصمیم میگیره که تو این جنگ بمونه یا پا پس بکشه. واقعیت این بود که مرد ها عاقل های بهتری بودن و ما زن ها جنگجو های بهتری.
سبزهاش روی صورتم چرخیدن و اخرش رو چشم هام قفل شدن.
_ میجنگم برات. سرتق همرزم!
خندیدن.هم چشم هام هم قلبم هم لب هام. اکسیژن واقعی رو بعد از چند سال بلاخره تونستم نفس بکشم. روی سرم رو بوسید و گذاشت عطر تنش روی تنم بشینه.
باران همچنان ادامه داشت و زیر رقص قطره هاش همقدم شدم با سبزفرفری ای که بلاخره به اضافه "او" شده بودم!

پایان

 

 

{محیا زند}


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اخبار سیاسی ایران